خشک آباد خشک آباد همینجاست بیا ! نويسندگان شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 13:8 :: نويسنده : عبداله سلامت
داستان نیست حقیقت دارد آنچه در سردی یخ بسته ی باور دیدم دیدم آیینه دلش غمگین است شیشه را دیدم که از بی مهری نور، سایه اش رو به ضخامت رفته آب هم تشنه ی یک جرعه ی نوشیدن بود جاده را باش ، نمک گیر نرفتن شده است آه مردم ! جشن ویرانی من بود ! خدا می داند : پشت یک پنجره ی خواب آلود روح لبخند مرا دزدیدند ! نقشی از دلهره جایش دادند آمدند چشم صدا را بستند گوش دادند به فتوای خزان پشت یک برکه ی احساس خفیف دیده بودم کمر عاطفه را می شکنند و میان من و یاس بوته ی گریه شکفته است به رخسار گلو حس یک درد فجیع حس یک زخم بلند پشت یک شک نجیب آه مردم نفسم را کشتند...!
عبداله سلا نظرات شما عزیزان:
و زمستان آمد...
زمستانی دیگر.. بی تو بی آغوش گرمت حتی نفس کشیدن هم ناممکن شده است... در دنیای بی تو اشک، زندگی، من ناممکن شده ایم. ::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::; ممنونم سرزدين
به صد یلدا الهی زنده باشی / انار وسیب وانگورخورده باشی
اگریلدای دیگرمن نباشم، تو باشی وتو باشی وتو باشی پیشاپیش یلدات مبارک
جاده ساکت و آرام و خموش ، خفته بر خاک تن غربت خویش
از سر پیچ به پیچش گاهی ، از سر وسوسه باد غبار آمیز است شاید اینجا خبری است ، شاید او منتظر رهگذری است... شاید او . . .
گریه میکنم تا توی اشکام تو رو نبینم اشکامو پاک میکنم تا کسی تو رو نبیــــــــــــــنه
|
||
![]() |